ღ❤ღعشق و دوریღ❤ღ

عاشقونه سروناز و کلاه قرمزی

عزیزم اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده.....امروز اصلا نشد با هم حرف بزنیم خیلی ناراحتم و از اون بیشتر بخاطر حرفای بدی که بهت زدم امیدوارم منو بابت همه حرفام ببخشی باور کن وقتی این حرفارو میزنم دیوونه میشم ولی خب تو هم میدونی من زود عصبانی میشم پس به دل نگیر نفسم.....

عااااااااشقانه منتظرت میمونم تا ابد تا بی نهایت....

 

 

تاريخ 28 / 8 / 1391برچسب:عشق,دوست دارم,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»
پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!

- ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی!
- باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت..
آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
«عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی، پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم

تاريخ 26 / 8 / 1391برچسب:عشق دلیل می‌خواهد؟,عشق,عاشق,,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 

فقط چند لحظه کنارم بشین .. یه رویای کوتاه، تنها همین 
ته آرزوهای من این شده .. ته آرزوهای ما رو ببین! 

فقط چند لحظه کنارم بشین .. فقط چند لحظه به من گوش کن 
هر احساسی رو غیر من تو جهان .. واسه چند لحظه فراموش کن 

برای همین چند لحظه یه عمر .. همه سهم دنیامو از من بگیر 
فقط این یه رویا رو با من بساز .. همه آرزوهامو از من بگیر 

نگاه کن فقط با نگاه کردنت .. منو تو چه رویایی انداختی 
به هر چی ندارم ازت راضیم .. تو این زندگی رو برام ساختی 

به من فرصت همزبونی بده .. به من که یه عمره بهت باختم 
واسه چند لحظه خرابش نکن .. بتی رو که یک عمر ازت ساختم 

فقط چند لحظه به من فکر کن .. نگو لحظه چی رو عوض می‌کنه 
همین چند لحظه برای یه عمر .. همه زندگیمو عوض می‌کنه 

برای همین چند لحظه‌ یه عمر .. تو هر لحظه دنیامو از من بگیر 
فقط این یه رویا رو با من بساز .. همه آرزوهامو از من بگیر 

تاريخ 26 / 8 / 1391برچسب:لحظه,عمر,عشق,دوست دارم,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

کنار سیب و رازقی .. نشسته عطر عاشقی
من از تبار خستگی .. بی‌خبر از دلبستگی

عـاشقم

ابر شدم صدا شدی .. شاه شدم گدا شدی
شعر شدم قلم شدی .. عشق شدم تو غم شدی

لیلای من دریای من .. آسوده در رویای من
این لحظه در هوای تو .. گمشده در صدای تو
من عاشقم مجنون تو .. گمگشته در بارون تو

مجنون لیلی بی‌خبر .. در کوچه های در به در
مست و پریشون و خراب .. هر آرزو نقش بر آب
شاید که روزی عاقبت .. آروم بگیرد در دلت

کنار هر ستاره ای .. نشسته ابر پاره‌ای
من از تبار سادگی .. بی‌خبر از دلدادگی

عـاشقم

ماه شدم ابر شدی .. اشک شدم صبر شدی
برف شدم آب شدی .. قصه شدم خواب
 شدی

لیلای من دریای من .. آسوده در رویای من
این لحظه در هوای تو .. گمشده در صدای تو
من عاشقم مجنون تو .. گمگشته در بارون تو

مجنون لیلی بی‌خبر .. در کوچه‌های در به در
مست و پریشون و خراب .. هر آرزو نقش بر آب
شاید که روزی عاقبت .. آروم بگیرد در دلت

  

asheghaneha

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:مجنون لیلی,عشق,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 بازی روزگار را نمی فهمم!
من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم
!

داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.

همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.

انسان عاشق زیبایی نمی شود،
بلكه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!

انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که میخندد و آشکار است.

همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد ... !

عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.

‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.

عشق در لحظه پدید می آید
و دوست داشتن در امتداد زمان
و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.


راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود
...

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:بازی روزگار,عشق,دوست داشتن,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 

دوستت دارم به آن اندازه ای که عاشقتم . عاشق یک عشق واقعی

 

عاشق تو ...

 

عاشقی که برای رسیدن به تو لحظه شماری می کند

 

ای عشق من ...

ای بهترینم ...

 

 به عشق تمام این عشق ها دوستت دارم

به اندازه ی همان تنهایی که یا تنها با تو هستم و یا تنها به یاد تو هستم

به اندازه ی دنیا که می خواهم دنیا نباشد و تنها تو برای من باشی

 

به اندازه ی تمام آرزو هایم که تنها تویی

 

من که تنها تو را دارم  از تمام دار دنیا فقط  تو را می خواهم تو تنها 

آرزویم هستی ...

 

به شیرینی لحظه های عاشقی  دوستت دارم

 

آن گاه که با تو هستم یک لحظه تنها ماندن نفس گیر است ...

لحظه های عاشقی با تو چقدر شیرین است

 

به عشق آن چشم های زیبایت  دوستت دارم

 

من که عاشق چشم هایت هستم  عاشق گرفتن دست های مهربانت 

هستم

به اندازه ی تمام لحظات بی قراری و دلتنگی  دوستت دارم

به عشق دیدنت بی قرارم  حالا که تو را دارم هیچ غمی جز غم دلتنگی 

ات در دل ندارم

 

به اندازه ی تمام ستاره های آسمان  دوستت دارم

 

به عشق تو به آسمان پر ستاره خیره می شوم

 

به عشق اینکه تو را تا آخرین نفس دارم  دوستت دارم

 

به اندازه ی تمام لحظات زندگیم تا آخر عمر عاشقتم ...

 

فونت زيبا ساز فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:عشق,دوست داشتن,عاشق,دوستت دارم,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

شبیه معادلات چند مجهولی شده ام....

این روز ها

هیچ کس از هیچ راهی مرا نمیفهمد....

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 

تفاوت تنبیه کردن یک بچه ایرانی با بچه خارجی!! (طنز) ، www.irannaz.com

 

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

دوست دختر موجودی زنده وبسیار زیبا که با مشخصه های زیر شناسایی آن به راحتی امکان پذیر است

- مانتو جین کوتاه و تنگ

- شلوار از این کوتاها!!!

- سایه چشم بنفش (که با رنگ جیغشان ست باشد)

- ابروی تراشیده و تاتو شده

- لنز زیبایی آبی یا سبز

- زلف طلایی مش شده !!!

هر جا از اینا دیدید بدانید دوست دختر و ناموس کسی است ! پس چشمتان را درویش نموده و رد شوید تا زنگ نزده به دوست پسرش و او نیز بیاید شکمتان را سفره نماید !!!

این موجودات دوست داشتنی غالباً کنار خیابان ها ، در کافی شاپ ها و پارک ها به وفور یافت می شوند .

برای به دست آوردن دوست دختر به موارد زیر نیاز دارید:

- یک عدد کاغذa4

- یک عدد خودکار

طرز تهیه : ابتدا خودکار را برمیداریم و یک عدد ۵ خیلی بزرگ روی کاغذ می رسمیم (یعنی رسم میکنیم ) سپس کاغذ را ۱۸۰ درجه سانتیگراد میچرخانیم تا نوک ۵ به طرف پایین باشدسپس یک پاره خط اوریب روی این ۵ نگون بخت مادر مرده ی واژگون شده میکشیم و روی نوک بالایی پاره خط یک عدد هشت کوچک میکشیم که مثلاً تیره ! سپس زیر آن مینویسیم :

بخدا تو تنها عشق منی (فقط مواظب باشد خدا نزند توی کمرتان)

حالا کار شما کامل شده آن را با یک شاخه گل صورتی تقدیم یکی از آن موجودات کنید . به احتمال زیاد اینی که کشیدید تاثیر به سزایی در تحریک احساسات و عواطف جنس لطیف دارد البته احتمال های دیگری نیز وجود دارد مانند:

- در آوردن لنگه کفش توسط جنس لطیف

- جویده شدن خرخره ی شما توسط جنس لطیف

- زنگ زدن به ۱۱۰ توسط او

- جیغ زدن

- نثارکردن به روزترین فحش های خواهر مادری و…

این دیگر با شانس شما رابطه ی مستقیم دارد

این موجود زیبا بسیار احساسی بوده

پس از بدست اوردن او بسار باید مواظبش بود تاخدای نکرده احساساتش جریحه دار نشودسعی کنید باملایمت زیاد با او رفتارکرده تا عشق را تجربه کنید.

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

در طول ترم :
 
احوالات یک دانشجوی ایرانی در طول سال (آخر خنده) ، www.irannaz.com

سه روز مانده به امتحان :
 
احوالات یک دانشجوی ایرانی در طول سال (آخر خنده) ، www.irannaz.com

دو روز مانده به امتحان :
 
احوالات یک دانشجوی ایرانی در طول سال (آخر خنده) ، www.irannaz.com

شب امتحان :
 
احوالات یک دانشجوی ایرانی در طول سال (آخر خنده) ، www.irannaz.com

یک ساعت مانده به امتحان :
 
احوالات یک دانشجوی ایرانی در طول سال (آخر خنده) ، www.irannaz.com

سر جلسه امتحان :
 
احوالات یک دانشجوی ایرانی در طول سال (آخر خنده) ، www.irannaz.com

هنگام خروج از جلسه :
 
احوالات یک دانشجوی ایرانی در طول سال (آخر خنده) ، www.irannaz.com

یک هفته بعد از امتحان :

احوالات یک دانشجوی ایرانی در طول سال (آخر خنده) ، www.irannaz.com

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

1.به جورابهایی که سال به سال رنگ شستشو نمیبینه وبوش تا یک کیلومتری میاد

 

2.نمره 12ریاضی سال اول ابتدایی شون (تنها نمره قبولی در سالهای تحصیلی!)

 

3.کشتن جوجه پسر همسایه(آخه هرچی خواهش کردن بهشون نداده بوده)

 

4.در رفتن از زیر کتک های مامان (چون خیلی چالاک بودن!!)

 

5.پونز گذاشتن روی صندلی معلم(آخه نمره نمیداده وبا درسش حال نمیکردن؟!)

 

6.خراب کردن اسباب بازی بچه فامیلشون(چون خیلی باهاش پز میداده!)

 

7.ضایع کردن یه دختره توکلاس دانشگاهشون(بعداباپنچری چرخ ماشینشون مواجه شدن!!!!)

 

8.اتاق شلوغتر از بازار شام!

 

9.لباسای چرکشون(بایه دوش ادکلن همه چی رو حل میکنن!)

 

10.به تیپشون!!!!!

 

11........خودتون بگید!

این مطالب فقط جنبه طنز و سرگرمی داره.

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

یعنی اینقدی که پسرا به موهاشون میرسن، اگه به یه بوته شلغم رسیده بودن الان هلو می داد!

 

************************

 

- ببین خانوم، تو روزنامه نوشته که مردها به طور متوسط در روز از پونزده هزاز کلمه برای صحبت کردن استفاده می کنند ولی زن ها از سی هزار کلمه. دیدی ثابت شد. شما زن ها بیشتر حرف می زنین تا ما مردها؟

زن: هیچ هم همچین چیزی نیست. فوقش ثابت شده که ما هر حرف رو باید دو بار بزنیم تا توی مخ شماها فرو بره!

 

************************

 

- فرق باطری با مرد چیست؟ باطری اقلا یک قطب مثبت داره ولی مرد هیچ چیز مثبتی نداره!

 

************************

 

- به خدا میگن چرا اول مرد را آفریدی بعد زن را؟ گفت: شما هم اگه بخواهید چیز قشنگی بنویسید اول چکنویس می کنید بعد پاکنویس!

 

************************

 

- مردان از دو نوع خارج نیستند؛ یا روی سرشان خالیست، یا توی سرشان!

 

************************

 

- اونا دخترای قدیم بودن که از سوسک می ترسیدن، الان همچین سوسکت می کنن که خودتم نمی فهمی!

 

************************

 

- این آقایون محترم همچین میگن دخترای امروزی آشپزی بلد نیستن، خونه داری بلد نیستن که یکی ندونه انگار خودشون مثل مردای قدیم میرن از صبح کار میکنن تا بوق سگ!! بابا شماها رو که باید با بیل ساعت 12 از زیر پتو بیرون آورد!

 

************************

 

- مردها مثل آگهی بازرگانی هستند حتی یک کلمه از چیزهایی را که می گویند نمی توان باور کرد.

 

************************

 

- می دونی سریع ترین راه به چنگ آوردن قلب یک مرد چیه؟ پاره کردن سینه اش با یک کارد آشپزخانه!

 

************************

 

- چرخه زندگی مردها ... در بچگی، مامان ذلیل؛ جوونی، دوست ذلیل؛ میانسالی، زن ذلیل؛ پیری، فرزند ذلیل، بعد از مرگ، ذلیل مرده...

 

************************

 

- پدر: ... غلط می کنی دختر! واسا بری خونه شوهر بعد هر غلطی دلت خواست بکن!

شوهر: ...غلط می کنی زن! فک کردی اینجا خونه باباته هر غلطی دلت خواست بکنی؟!

 

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

مسافر کناري مدام خودش را رويم مي اندازد ، دستش را در جيبش مي کند و در مي آورد ، من به شيشه چسبيده ام اما هر قدر جمع تر مي شوم او گشادتر مي شود .. موقع پياده شدن تمام عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد مي کنند ….

 

*(تقصير خودم بود بايد جلو مي نشستم ..!!!)

 

 

مسافر صندلي پشت زانوهايش را در ستون فقراتم فرو مي کند ، يادم هست موقع سوار شدن قد چنداني هم نداشت ، بايد با يک چيزي محکم بکوبم توي سرش ، چيزي دم دستم نيست احتمالا فکر کرده خوشم آمده که حالا دستش را از کنار صندلي به سمت من مي آورد….

*(تقصير خودم بود بايد با اتوبوس مي آمدم ..!!! )

 

 

اتوبوس پر است ايستاده ام و دستم روي ميله هاست ، اتوبوس زياد هم شلوغ نيست و چشمان او هم نابينا به نظر نمي رسد ولي دستش را درست در 10 سانت از 100 سانت ميله اي که من دستم را گذاشته ام مي گذارد .. با خودم مي گويم ” چه تصادفي ” و دستم را جابه جا مي کنم … اما تصادف مدام در طول ميله اتفاق مي افتد …..

 

*(تقصير خودم است بايد اين دو قدم راه را پياده مي آمدم …!! )

 

 

پياده رو آنقدر ها هم باريک نيست اما دوست دارد از منتها عليه سمت من عبور کند ، به اندازه 8 نفر کنارش جا هست ولي با هم برخورد خواهيم کرد … کسي که بايد جايش عوض کند ، بايستد ، جا خالي بدهد ، راه بدهد و … من هستم …

 

*(تقصير خودم است بايد با آژانس مي آمدم …!!! )

 

 

راننده آژانس مدام از آينه نگام مي کند و لبخند مي زند … سرم را بايد تا انتهاي مسير به زاويه 180 درجه به سمت شيشه بگيرم .. مدام حرف ميزند و از توي آينه منتظر جواب است ..خودم را به نشنيدن مي زنم … موقع پياده شدن بس که گردنم را چرخانده ام ديگر صاف نمي شود … چشمانش به نظر سالم مي آيد اما بقيه پول را که مي خواهد بدهد به جاي اينکه در دستم بگذارد از آرنجم شروع مي کند … البته من بايد حواسم مي بود و دستم را با دستش تنظيم مي کردم ….

 

*(تقصير خودم است بايد با ماشين شخصي مي آمدم …!!! )

 


راننده پشتي تا مي بيند خانم هستم دستش را روي بوق مي گذارد… راه مي دهم … نزديک شيشه ماشين مي ايستد نيشش باز است و دندانهاي زردش از لبان سياهش بيرون زده است … “خانم ماشين لباسشوئي نيست ها “…. مسافرهاي توي ماشين همه نيششان باز مي شود … تا برسم هزار بار هزار تا حرف جديد مي شنوم …و مدام بايد مواظب ماشين هايي که فرمانهايشان را به سمت من مي چرخانند باشم …موقع رسيدن خسته هستم .. اعصابم به کلي به هم ريخته است

 

*(تقصير خودم است زن جماعت را چه به بيرون رفتن !!!)

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 

 

یواش گفتم دوست دارم ، واسه اینه که نشنیدی

 

بلد نیستم که بد باشم ، نگو اینو نفهمیدی

 

بزار باشم کنار تو ، کنار عطر این احساس

 

بزار حبس ابد باشم ، تو عشقی که برام رویاست

 

بزار با گریه اینبارم ، بگم خیلی دوست دارم

 

اگه بازم پشیمونی ، به روت اصلا نمیارم

 

دلم میگیره هر روزی که میبینم تو دلگیری

 

دارم میمیرم از وقتی سراغم رو نمیگیری

 

نگاهم رو از تو دزدیدم ، با این چشمای غمبارم

 

نمیخواستم بدونی که چقدر چشماتو دوست دارم

 

ولی با گریه اینبارم میگم خیلی دوست دارم

 

اگه بازم پشیمونی ، به روت اصلا نمیارم

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

من خودم این رو خوندم شاد شدم شماهم بخونید باحاله ..

یه روزی یه مرده نشسته بود و داشت روزنامه اش رو می خوند كه زنش یهو ماهی تابه رو می كوبه سرش.

مرده میگه: برا چی این كارو كردی؟

زنش جواب میده: به خاطر این زدمت كه تو جیب شلوارت یه تیكه كاغذ پیدا كردم كه توش اسم جنى (Jeni یه دختر) نوشته شده بود .

 

 

مرده میگه : وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی كه روش شرط بندی كردم اسمش jeni بود.

زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه.

سه روز بعدش مرد داشت تلویزین تماشا می كرد كه زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر كوبید رو سر مرده که تقریبا بیهوش شد.

وقتی به خودش اومد پرسید این بار برا چی منو زدی زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود.

 

 

 

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

بعضی وقت ها چه دلتنگ می شوی برای عزیزت ... وقتی نیست قدرش را میدانی ....

عزیزم حالا جای صدای آرامش بخشت ، تنها صدایی است که می گوید " مشترک مورد نظر تلفن همراه خود را خاموش کرده است "....

آخه لا اقل یه خبر بده میدونم نمیتونی ولی بالاخره یک راهی هست که ...

الان تمام دل خوشی ام یک شماره خاموش است...

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

امیر نمیدونم چی شده  الان کجایی و یا چیکار میکنی فقط بدون دارم آتیش میگیرم و دیوونه میشم ، خیلی درد بدیه که

نتونم باهات حرف بزنم و نفهمم چیکار میکنی

نفسم اگه اینو خوندی پیام بذار تا بفهمم کجایی

قرار بود امشب حرف بزنیم اما.........

دیدی چی شد....البته شاید هم تو خودت بخوای و اینطوری راحت تر باشی ، اگه درسته حرفم فقط یه کاری کن بفهمم

تا دیگه مزاحمت نشم اما بدون عاشقت میمونم و از ته دل تا بی نهایت می خوامت...

ولی بدون اگه تا مدتها هم نتونی حرف بزنی من ترکت نمیکنم

عشقم خیلی دوست دارم

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 

دمش گرمــــــ

باران را مــــی گویــمــــــ

به شانه امــــــ زد و گفت:

“خسته شدیـــــــ

امــــــروز را تو استراحت کن…

مــــن به جایت مــــی بارمـــــــــ

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 دلتنگی حس عجیبی است . . .


که گاهی تو را به یادم می آورد ،


گاهی یعنی همیشه ،


گاهی یعنی الان ...

 

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 

                                       

 

من الان بیمارستانم :


دکتر گفته اگه نفست نیاد

میمیری !!!!


نفسم بیا

تاريخ 25 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

پ

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری

 

 هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت

 

 ممنونم

 


تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب

داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت

نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون

 حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم..

 آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

 


 

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی

 

افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید

 

استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!

 

دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون

 

آن چنین نوشته شده بود:


 

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من درقلب تو زنده ام.از دستم

 

ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که

 

قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت

 

موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)



تاريخ 24 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

عزیزم دوست دارم قد یه دنیا ...

قد تموم آسمونا ، تموم دریاها...تموم ستاره ها

نمیدونم چه طوری بگم  ...واقعا نمیدونم عزیزم ... ولی بدون بعد خدا و خونوادم عزییییییز ترینی واسم

حاضرم جونمم بدم برات

نمیدونم کی میتونی بیای اینجا ، اما هر موقع خوندیش بدون از ته قلب بهت میگم عااااااشقتم

 

 

 

 

تاريخ 13 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

باران که می بارد تو در راهی / از دشت شب تا باغ ِ بیداری

از عطر عشق و آشتی لبریز / با ابر و آب و آسمان جاری

تا عطرِ آهنگ تو می رقصد / تا شعر باران تو می گیرد . . .

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

باران رحمت خدا همیشه می بارد

تقصیر ماست که کاسه هایمان را برعکس گرفته ایم!

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

قطره بارون ممکنه کوچک دیده بشه ٬ اما یک گل تشنه ٬ همیشه منتظر باریدنشه

یک اس ام اس ممکنه ساده برسه ٬ اما قلب فرستندش خیلی به یادته . . .

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

چه سنگین گذشت عصر بارانی ام

گویی نوازش نمی کرد، باران صورتم را

گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود

تا حرفهایم

در بستری از بغض بخوابند

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

حس میکنم روی صورتم دنیا چکه میکند

حس میکنم قطره قطره, نم نمک عاشقم میکنی

بارون که میبارد هوا تر میشود تا تو چشمک بزنی

بارون که میبارد باز با ترانه یا باز بی ترانه من عاشق تر گریه میکنم و رو به آسمان فریاد میزنم

دوستت دارم

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

وقتی دلم برات تنگ می شه میرم پشت ابرها زار زار گریه می کنم

پس یادت باشه هر وقت بارون میاد دل من برات تنگ شده . . .

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

باران از راه رسید ، عشق را دوباره در مزرعه ی خالی تنم پروراند

زندگی را در آسمان آبی چشمم حس کرد ، ناگهان پایییز عشقم از راه رسید

آری رفت ولی هنوز قلبم برای اوست

 

«««««««««««««««««««««««««««««


مرا چه باک ز باران

که گیسوان تو چتری گشوده اند

مرا چه باک ز مرگ

که بوسه های تو پیغام های قیامند

بدرودهای تو

تکرارهای سلامند

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد

و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم

تو می ایی و من گل می دهم در سایه چشمت

و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

بارون و دوست دارم هنوز / چون تو رو یادم میاره

حس می کنم پیشه منی / وقتی که بارون می باره . . .

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

بر سرم

چتر گرفت؛

به تماشا

ایستادند

باران و رهگذران

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

باران در گلوی من ابر ِ کوچکی ست ، میشود مرا بغل کنی؟

قول میدهم گریه کم کند

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

نیمکت چوبی کهنه نم گرفته زیر بارون ، زیر سقف بی قرار شاخه های بید مجنون

ابر بی طاقت پاییز مثل من چه بی ستارست ، مثل من شکسته از این نامه های پاره پارست

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

یادگاری واسه بارون ، آرزوهایی که خاک شد

وقتی رفتی زیبا ، انگار روح از تنم جدا شد

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

توی زندگیت بارون نباش که فکر کنند با منت خودتو به شیشه میکوبی

ابر باش که منتظرت باشند که ببیاری

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

عشق لالایی بارون تو شباست ، نم نم بارون پشت شیشه هاست

لحظه شبنم و برگ گل یاس ، لحظه رهایی پرنده هاست

لحظه عزیز با تو بودنه ، آخرین پناه موندن منه

تاريخ 13 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

روزای بارونی قطره های بارون رو بشمار

اگه بند اومد روی رفاقت من حساب کن ، نه کم میاد و نه بند میاد . . .

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

به که گویم که تو منزلگه چشمان منی / به که گویم که تو گرمای دستان منی

گرچه پاییز نشد همدم و همسایه من / به که گویم که تو باران زمستان منی . . .

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

میدانم که می مانی و از قلبم بیرون نمیروی

پس لااقل باران را بهانه کن ، دارد باران می آید . . .

 

«««««««««««««««««««««««««««««

چقدر این دوست داشتن های بی دلیل خوب است

مثل همین باران بی سوال

که هی می بارد

که هی اتفاق آرام و شمرده شمرده می بارد!

 

«««««««««««««««««««««««««««««


باران که می بارد تمام کوچه های شهر پر از فریاد من است که می گویم:

من تنها نیستم , تنها منتظرم

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

پنجره ی باران خورده ات را باز کن

چند سطر پس از باران

چشمهایم را ببین که هوایت دیوانه شان کرده

دلم برایت تنگ است

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

همچون باران باش ، رنج جدا شدن از آسمان را در سبز کردن زندگی جبران کن . . .

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه میلغزد

ولی باران نمیدانند که من دریایی از دردم

به ظاهر گرچه میخندم ولی اندر سکوتی تلخ میگریم . . .

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

اندکی عاشقانه تر زیر این باران بمان ابر را بوسیده ام تا بوسه بارانت کند . . .

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

بغضهای مرطوب مرا باور کن ، این باران نیست که میبارد

صدای خسته ی قلب من است که از چشمان آسمان بیرون میریزد . . .

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

مثل باران چشمهایت دیدنی است /٬ شهر خاموش نگاهت دیدنیست

زندگانی معنی لبخند توست / خنده هایت بی نهایت دیدنیست . . .

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

اگر میدونستی چقدر دوستت دارم

برای اومدنت بارون رو بهانه نمیکردی

رنگین کمان من

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

در حسرت موجم ، باران کفافم نیست

درمان درد من ، باران ِ نم نم نیست . . .

 

«««««««««««««««««««««««««««««

شیشه پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

چشمهای من از دوریت کنون مثل آسمان بارانیست

ابرها میبارند و آرام میشوند اما چشمهایم می بارند و بیقرار تر میشوند

کاش تا ابرها آرام نشده اند بیایی

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

باز باران آمد

از هوا یا ز دو چشم خیسم؟

نیک بنگر!

چه تفاوت دارد . . .

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

خدا ابر رو به گریه میاره تا گلها بخندن، پس هر وقت بارون آمد یادت نره بخندی . . .

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

علم ثابت کرده که شکر در آب حل میشه

پس هیچ وقت زیر بارون نرو ، چون شیرین ترین دوستم را از دست می دم !

 

«««««««««««««««««««««««««««««

 

تاريخ 13 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد / و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس / سند عشق به امضا شدنش می ارزد

گرچه من تجربه ای از نرسیدن هایم / کوشش رود به دریا شدنش می ارزد . . .

.

.

.

اگه عاشقی همش کار دله ، پس چرا من همه اش

فکرم

ذهنم

هوشم

حواسم

پیش توست . . . ؟

.

.

.

باور کن آن “میم” مالکیتی که به آخر اسمم اضافه میکردی

بزرگترین و زیباترین عاشقانه ای بود که شنیده ام . . .

.

.

باز باران بارید خیس شد خاطره ها /  مرحبا بر دل ابری هوا

هر کجا هستی باش آسمانت آبی / و تمام دلت از غصه ی دنیا خالی . . .


.

.

.

این فاصله ها که بین ما بسیارند / از بودن ما کنار هم بیزارند

یک روز برای دیدنت می آیم / اما اگر این فاصله ها بگذارند . . .

.

.

.

آنقدر دور شده ای که

چشمانم حتی خواب آمدنت را هم نمی بینند . . .

.

.

.

بوسه هایت انار را می ترکاند ، نفس هایت سیب را می رساند ، آغوشت ابر را می باراند

پاییزترینی تو !

.

.

.

عمقِ چشم هات

قصه ی هزار و یک شبِ یلداست

تمام نمی شود هر چه می خوانم . . .

.

.

.

کار سختی ستْ دوست نداشتنِ تو

باید برای خودم

کار دیگری دست و پا کنم . . .

.

.

.

طوری که دل تو خواست باشم، نشدم / دلخواه دل تنگ خودم هم نشدم

حوا تو به خانه بهشتی برگرد / من هم متاسفم که آدم نشدم . . .

.

.

.

بگذار دیوانه صدایم کنند!

بگذار بگویند مجنون!

فرقی نمی کند!

من تمام هویت خود را

از زمانی که اسمم را دیگر صدا نزدی

از یاد برده ام!

.



نگاه تو سیب است

و من نیوتنی بیچاره

بی خواب از کشف جاذبه . . .

.

.

.

قلبم آسمون میشه به شوق خوابیدن ستاره ی وجودت

کاش از میون همه ی ستاره ها سهیل نشی . . .

تاريخ 13 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 

 

چه جوری شد نمی‌دونم که عشق افتاده به جونم
خودت خونسردی اما من، نه اینطوری نمیتونم

دارم حس میکنم هر روز به تو وابسته‌تر میشم
تو انگاری حواست نیست دارم دیوونه‌تر میشم

 

یه حالی دارم این روزا نه آرومم نه آشوبم
به حالم اعتباری نیست تو که خوبی منم خوبم

بگو با من چیکار کردی که اینجور درب و داغونم
نه گریونم نه خندونم مثل موهات پریشونم

من از فکر و خیال تو همش سردرد می‌گیرم
سر تو با خودم با تو با یه دنیا درگیرم

 

یه حالی دارم این روزا نه آرومم نه آشوبم
به حالم اعتباری نیست تو که خوبی منم خوبم

 

تاريخ 13 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 

به حُکم چشمهایت می نویسم نامه ای دیگر

 دلم را درمیان نامه می پیچم پریشان تر

پس ازنام قشنگت، می نویسم سطر اول را   

قفس، آتش، پرنده، یک گلو آوازو خاکستر

 میان برگ ماه، درانتهای نامه می پیچم 

برای دستهایت چوری و یک حلقه انگشتر

  دلم را درمیان نامه ام  پچیده می یابی  

 کنار نامه های دیگرت ، هرروز پشت در

 درآن خلوت که از ابرخیالت ماه می تابد

 تورا با سطرسطر نامه هایم میکشم دربر

 میان برگ ماه پیچیده  تقدیم تو میدارم 

 

ولی حس می کنم یک روز درغُربت دل عاشق  

 

   دورازچشم تو می میرد کنار نامه ای  آخر

 

 

تاريخ 13 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 

هرچه باشی خوب یا بد دوستت دارم

غزل آغاز شد شاید بدانی دوستت دارم

که حتی لااقل اینجا بخوانی دوستت دارم

ز دل بر خاستم تا در غزل باران احساسم

نپنداری که من تنها زبانی دوستت دارم

از اوج چشمهایت جرئت پرواز می گیرم

زمینی هستم اما آسمانی دوستت دارم

تو را جان می فشانم اگر هزاران بار جان گیرم

هزاران بار با هر جان فشانی دوستت دارم

قسم بر لحظه اعدام بر رگبار مژگانت

به آن زخمی که بر دل می فشانی دوستت دارم

زدی آتش به جانم با کلامی آتشین اما

بدان من با همه آتش بجانی دوستت دارم

درون آیینه با یک نگاه ساده می فهمی

که تنها آنقدر که دلستانی دوستت دارم

به عاشق ماندن و تنهایی و پژمردگی سوگند

که تو حتی اگر با نمانی دوستت دارم

غزل پایان گرفت و من در اینجا خوب می دانم

بدانی یا ندانی
جاودانی دوستت دارم

وستت دارم

تاريخ 13 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 

درشبان غم تنهايی خويش
عـابد چشم سخنگوی تو ام
من در اين تاريكی
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوی تو ام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو ، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر ميكردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر ميكردم
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خاكستري بي باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكستري بي باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده خاكستري سرد كدورت افسوس

سخت دلگيرتر است

 

 

تاريخ 13 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 

[تصویر:  z0a31d574o1ds75fqc83.jpg]


مرد سرت رو بالا بگیر از چی‌ خجالت میکشی؟

خجالت را باید کسانی‌ بکشند که نان را از سفره تو دزدیده‌اند

و حساب بانکی شان را در کشورهای دیگر پر کردند.

خجالت را باید کسانی‌ بکشند

که هر لحظه فریاد عدالت عدالت سر می دهند

و غیر از ریا چیزی برای زندگی ندارند!

هر کی پسندید باز نشر کنه.
 

 

تاريخ 13 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

عشقم...امیر جون ..این تورو یاد چی میندازه؟ حالا که دیدیش تمرین کن....50 بار تمرین ......زووووود

تاريخ 13 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

می خواهم داد بزنم ، مگر عیب است ؟ها؟

می خواهم عروسکم را بگیرم و برای آن چای بریزم ، موهایش را شانه کنم و رویش پتو بکشم تا سرما نخورد

می خواهم دامن گل گلی بپوشم و کفش مادرم را به پاهایم کنم و جلوی آینه به خودم پز بدهم

عیبی دارد؟

چه می شود اگر لباس هایم را کثیف کنم؟ چه می شود اگر توی گل بازی کنم؟

مگر من دل ندارم؟ بزرگ شده ام که شده ام ، چ ربطی دارد؟

اصلا دلم می خواهد با خمیر بازی برای خود گردنبند درست کنم و به گردنم بیاندازم . می خواهم با همان لیوان خرسی

ها آب بخورم ، می خواهم همه کلمات را اشتباه بیان کنم ، اصلا دوست دارم کفش هایم را لنگه به لنگه به پا کنم

می خواهم باز هم پشت آن میز ها بنشینم و فریاد بزنم آن مرد در باران با اسب آمد....آن مردی که هرگز نیامد.....

می خواهم......میخواهم....با همان موهای ژولیده عکس بگیرم .....می خواهم....می خواهم قابلمه ها را بردارم و آهنگ بزنم و همه برایم دست بزنند و لپم را بکشند نه اینکه....

من....من می خواهم....من همان آغوش گرم مادر و روروکم را می خواهم تا طولانی ترین مسیر برایم فاصله بین اتاقم تا آشپز خانه باشد....

من می خواهم.....

خدایا برم میگردانی؟ .... فقط همین یک خواهش...

تاريخ 13 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 

کجایی؟خیلی وقت است که گفتی  می آیم...سالهاست منتظرتم ، این جا ، این جا را یادت می آید؟.......

اولین بار را، اولین صحنه را

آن زمانی  که هوا گرگ و میش بود  و نسیم صورتمان را نوازش می کرد ، بوی خوب سبزه ها می پیچید و شبنم زیبای آرامش گونه هایمان را نوازش می کرد ، یادت می آید؟ یادت می آید آن زمانی را که در آغوش هم ، نفس هایمان به شماره می افتاد ؟ یادت می آید؟

حالا من اینجا مدت هاست جور دیگری شده ام ، دیگر با بوسه ی تو از خواب بیدار نمی شوم ، اینجا من با صدای گرگ ها بیدار می شوم .......

این جا دگر خبر از خنده نیست ، من اینجا تنها نم نم باران را حس میکنم رو گونه هایم.......

اینجا دگر...........

نمی دانم چه بگویم باید بیایی و خودت ببینی ، اما بدان من اینجا پشت یک قاب شیشه ای نمناک منتظر تو هستم تا بیایی ، باور کن دلم تنگ است

تاريخ 12 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 

وقتی که دنیادودشد شایدفراموشت کنم

کاشانه ام نابودشد شایدفراموشت کنم

آسان زدستم داده ای باشدبه این هم راضی ام

وقتی که اشکی رودشد شایدفراموشت کنم

هرگززدستت این چنین سیلی به احساسم نخورد

باشدبزن بازم بزن شاید فراموشت کنم

تاريخ 12 / 8 / 1391برچسب:فراموش , اشک ,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

چقدراینجوری خوبه بخوابی!!!.....

گیج خوابی از خستگی داری میمیری....

اما بخاطرش بیدار موندن روتحمل می کنی....

نمیخوابی چون میدونی تنهاست.....

چون دوست نداری تنها بیدار باشه....

بیدارمیمونی چون نگرانشی که نکنه ناراحت بشه....

 

(اینو قابل توجه آقا امیر گفتم....من نمیگم تو نخواب اما لااقل بگو داری میخابی دیگه...)

تاريخ 7 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 

آدمی غــــــرورش را خیلی زیاد .

 

شاید بیشتر از تمـــــــام داشتــه هــــایــش دوست می دارد

 

حالا ببین اگر خودش، غـــــــرورش را بـــه خـــــاطــــر تـــــو، نادیده بگیرد ،

 

چه قدر دوســتت دارد !

 

و این را بفهــــــــــــم آدمیــــــــــزاد !

تاريخ 6 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

و
نامم را پاک کردی ، یادم را چه می کنی؟!

یادم را پاک کنی ، عشقم را چه می کنی؟!


...


اصلا همه را پاک کن ...


هر آنچه از من داری...


از من که چیزی کم نمی شود...


فقط بگو با وجدانت چه می کنی؟!


شاید...؟!


نکند آن را هم پاک کرده ای ؟!!!


نـــــــــــــــــــــــــه!! شدنی نیست...


نمی توانی آنچه رانداشتی پاک کنی!


تاريخ 6 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

 

معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛
چوشهری فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته در مغزها
به لب نارسیده فراموش شد

معلم ز کار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان در شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود

سکوت کلاس غم آلود را
صدای رسای معلم شکست
زجا احمدک جست و بند دلش
از این بی خبر بانگ ناگه گسست

"بیا احمدک درس دیروز را
بخوان تا بدانم که سعدی چه گفت"
ولی احمدک درس ناخوانده بود
به جز آنچه دیروز از وی شنفت

عرق چون شتابان سرشک ستم
خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
به روی تن لاغرش لرزه داشت

زبانش به لکنت بیفتاد و گفت
"بنی آدم اعضای یکدیگرند"
وجودش به یکباره فریاد کرد
"که در آفرینش ز یک گوهرند"

در اقلیم ما رنج بر مردمان
زبان و دلش گفت بی اختیار
"چو عضوی به درد آورد روزگار"
"دگر عضوها را نماند قرار"

"تو کز…، تو کز…" وای یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی ز سنگینی از روی شرم
به پایین بیفکند و خاموش شد

در اعماق مغزش به جز درد و رنج
نمی کرد پیدا کلامی دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش
نمی داد جز آن پیامی دگر

ز چشم معلم شراری جهید
نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت
غضب می درخشید در چشم او

"چرا احمدِ کودنِ بی شعور،"
معلم بگفتا به لحنی گران
"نخواندی چنین درس آسان بگو"
"مگر چیست فرق تو با دیگران؟"

عرق از جبین، احمدک پاک کرد
خدایا چه می گوید آموزگار
نمی داند آیا که در این دیار
بود فرق مابین دار و ندار؟

چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟
به شرحی که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او
و آنکس که بی حد زر و سیم داشت؟

به آهستگی احمد بی نوا
چنین زیر لب گفت با قلب چاک
"که آنان به دامان مادر خوشند
و من بی وجودش نهم سر به خاک

به آنها جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب
به مال پدر تکیه دارند و من

من از روی اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین دست پر پینه ام شاهد است"

سخن های او را معلم برید
هنوز او سخن های بسیار داشت
دلی از ستم کاری ظالمان
نژند و ستمدیده و زار داشت ؟

معلم بکوبید پا بر زمین
و این پیک قلب پر از کینه است
"به من چه که مادر ز کف داده ای ؟"
"به من چه که دستت پر از پینه است ؟!"

رود یک نفر پیش ناظم که او
به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او
ز چوبی که بهر کتک آورد !

دل احمد آزرده و ریش گشت
چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کورسویی جهید
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت :

ببین یادم آمد ، دمی صبر کن

تامل خدا را ، تامل دمی

تو کز محنت دیگران بی غمی

نشاید که نامت نهند آدمی...

                                                     

 

 

 

(این شعر از مرحوم مهندس علی اصغر اصفهانی متخلص به سلیم است که آن را در سال 1334 در کرمان در وصف همنوع سروده است)

تاريخ 6 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

جمله هاي عاشقانه و قشنگ و زیبا و کوتاه

 

تاريخ 5 / 8 / 1391برچسب:,سـاعت نويسنده سـَروِنازــ♥ــاَمیررِضا| |

miss-A