ღ❤ღعشق و دوریღ❤ღ
عاشقونه سروناز و کلاه قرمزی
معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛ معلم ز کار مداوم مدام سکوت کلاس غم آلود را "بیا احمدک درس دیروز را عرق چون شتابان سرشک ستم زبانش به لکنت بیفتاد و گفت در اقلیم ما رنج بر مردمان "تو کز…، تو کز…" وای یادش نبود در اعماق مغزش به جز درد و رنج ز چشم معلم شراری جهید "چرا احمدِ کودنِ بی شعور،" عرق از جبین، احمدک پاک کرد چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟ به آهستگی احمد بی نوا به آنها جز از روی مهر و خوشی من از روی اجبار و از ترس مرگ سخن های او را معلم برید معلم بکوبید پا بر زمین رود یک نفر پیش ناظم که او دل احمد آزرده و ریش گشت ببین یادم آمد ، دمی صبر کن تامل خدا را ، تامل دمی تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی... (این شعر از مرحوم مهندس علی اصغر اصفهانی متخلص به سلیم است که آن را در سال 1334 در کرمان در وصف همنوع سروده است)
نظرات شما عزیزان:
چوشهری فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته در مغزها
به لب نارسیده فراموش شد
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان در شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود
صدای رسای معلم شکست
زجا احمدک جست و بند دلش
از این بی خبر بانگ ناگه گسست
بخوان تا بدانم که سعدی چه گفت"
ولی احمدک درس ناخوانده بود
به جز آنچه دیروز از وی شنفت
خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
به روی تن لاغرش لرزه داشت
"بنی آدم اعضای یکدیگرند"
وجودش به یکباره فریاد کرد
"که در آفرینش ز یک گوهرند"
زبان و دلش گفت بی اختیار
"چو عضوی به درد آورد روزگار"
"دگر عضوها را نماند قرار"
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی ز سنگینی از روی شرم
به پایین بیفکند و خاموش شد
نمی کرد پیدا کلامی دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش
نمی داد جز آن پیامی دگر
نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت
غضب می درخشید در چشم او
معلم بگفتا به لحنی گران
"نخواندی چنین درس آسان بگو"
"مگر چیست فرق تو با دیگران؟"
خدایا چه می گوید آموزگار
نمی داند آیا که در این دیار
بود فرق مابین دار و ندار؟
به شرحی که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او
و آنکس که بی حد زر و سیم داشت؟
چنین زیر لب گفت با قلب چاک
"که آنان به دامان مادر خوشند
و من بی وجودش نهم سر به خاک
نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب
به مال پدر تکیه دارند و من
کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین دست پر پینه ام شاهد است"
هنوز او سخن های بسیار داشت
دلی از ستم کاری ظالمان
نژند و ستمدیده و زار داشت ؟
و این پیک قلب پر از کینه است
"به من چه که مادر ز کف داده ای ؟"
"به من چه که دستت پر از پینه است ؟!"
به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او
ز چوبی که بهر کتک آورد !
چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کورسویی جهید
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت :
miss-A |